الساالسا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
سورنسورن، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

السا و سورن

چند خطی برای تو

جان مادر سلام  این روزها پیوند عجیب و غریبی بین من و تو به وجود اومده اونقدر عجیب که اصلا واسم قابل پیش بینی نبود انگار تو شدی خود خود من شاید هم نزدیکتر. این عشق افزون هر روز با دیدن شیرین کاریهات بیشتر و بیشتر میشه . من با هر لگد و حرکتت چهره قشنگ و مهربونت رو تو ذهنم تجسم میکنم دست و پاهای کوچولوت رو که روز به روز داره قوی تر میشه رو پیش چشمم میارم و قربون صدقه شون میرم . عزیزکم کاش یه روزی بدونی که چقدر این لحظه ها واسم مقدس و شیرینن و از دل و جون این لحظه ها رو دوست دارم حتما خودت یه روزی مادر میشی و با عشق هر چه تمام تر  از یه موجود زنده که تو شکمت قد میکشه و رشد میکنه محافظت میکنی و اون موقع ست که میفهمی چی دارم میگم ... ...
14 آذر 1394

یه لحظه طلایی واسه بابامسعود جون

فرشته کوچولوی عزیزم بالاخره بعد کلی چشم انتظاری بابا مسعود جون تونست ضربه های قشنگ تورو حس کنه . عزیزکم  بعضی روزا بعد ازینکه چیزی میخورم و گوشه ای میشینم و قربون صدقه ت میرم شروع میکنی به حرکت کردن و وای که چقدر شیرینه اون لحظه ! دیشب هم قبل خواب شما یهو شیطون شدی و شروع کردی به ورجه وورجه همون موقع سریع بابامسعود جون دستشو گذاشت رو شکمم و بالاخره احساست کرد  این حس فوق العاده چیز کمی نیست که تو کوچولوی وروجک به ما هدیه دادی ازت ممنونیم فرشته کوچولو و هرلحظه و هرلحظه خدای مهربون رو بخاطر وجود تو و این خنده ها و شوق هایی که فقط و فقط بخاطر وجود نازنین توست شکر میکنیم .  ...
4 آذر 1394

چکاپ و تست تحمل گلوگز

زیباترین هدیه خدا سلام  باورم نمیشه تا چشم به هم زدیم رسیدیم به هفته بیست و چهار عزیزکم از بس که تو خانوم و مهربونی اصلا مامان کیمیا رو اذیت نمیکنی و هر روز عاشقترم میکنی . انشااله به امید خدا ادامه راه رو هم همینطور قوی و شاد با هم ادامه میدیم .  امروز صبح نوبت چکاپ کامل داشتم عزیزدلم چون باید ناشتا بودم  بابا مسعودجون هم بخاطر دل من صبحانه نخورد الهی قربونش برم بعدم با هم رفتیم آزمایشگاه اونجا تازه فهمیدیم که بعلهههه علاوه بر چکاپ؛ تست تحمل گلوکز هم باید انجام بدم. از تو چه پنهون اولش ترسیدم چون واقعا هرکی انجام داده بود  خیلی بهش سخت گذشته بود. بابامسعود جون هم که خیلی از این آزمایش بد شنیده بود بهم گفت میخوای بریم...
30 آبان 1394

این روزها ...

زیر آفتاب پاییزی نشسته ام و فکر میکنم  فکر میکنم  دمادم به تو فکر میکنم دخترکم . به آمدنت . به بودنت . به بوی تنت . به اینکه چه میشود و روزهای آینده چگونه میگذرد ! دست روی شکمم میکشم و باهات حرف میزنم میشنوی دخترکم؟ امیدها و آرزوهامو میشنوی؟ خوابهای طلایی که برای آینده ات میبینم رو تو هم میبینی ! ؟ لبخند میزنم و فکر میکنم  چه خوب است که آمدی چه خوب است که هستی و زندگیمان لبریز نور و عشق شده پر از شادی اصلا انگار زندگیمان رنگین کمان شادیها شده... من و بابامسعودجون روزها رو میشماریم و دقیقه ها رو خط میزنیم به شوق دیدن تو دختر بی نظیر . هر روز واسه سلامتیت از ته دل دعا میکنم هر روز خدا رو به همه مهربونیا قسم میدم که تو غ...
15 آبان 1394

به نیمه راه رسیدیم

دختر قشنگم هیچی نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه هیچ کس نمیتونه من و تو رو ناامید کنه ما با قدرت و شادی تا آخر این مسیر با همیم . خدای بزرگ و مهربون همواره هوای مارو داره و همیشه مواظبمون هست . عزیزترینم هر کی هر چی که میخواد بذار بگه تا ما همدیگه رو داریم تا ما خدا رو داریم چرا ناامیدی؟ چرا اضطراب؟ چرا لذت نبردن از اکنون؟ من شادم من از داشتن تو و بهترین مرد دنیا بی نهایت شادم . من شادم برای داشتن خدای مهربان که حرفهایم را میشنود که مارا میبیند . من شادم برای داشتن این روزهای خوب و شیرین . تو هم شاد باش دخترکم شاد شاد تو هم قوی باش قوی و صبور  چون کوه ... هنوز نیمی از سفرمون مونده و به امید خدا همینطور قوی و شاد تا آخر با هم ادامه میدیم...
5 آبان 1394

نام زیبای تو

دخترکم الهی فدات شم مامان کیمیا بیشتر مواقع تورو آلوچه یا آلوچه کوچولو صدا میزنه و تو یه تکون آروم میخوری این خیلیییی خیلیییی لذت بخشه قربونت بشم... فرشته کوچولو بعد از یه عالمه جستجو و سرو کله زدن با کلی کتاب و سایت از اسمهایی مثل آندیا. نفس. نیکا . النا. مهرسا و سلنا و ... خوشمون اومد و از بین همه این اسمها اسم قشنگ تو انتخاب شد .   ❤️السا ❤️ پرنسس کوچولوی ما .   من و بابا مسعودجون که خیلی خیلی ازین اسم خوشمون اومده چون هم کوتاه و زیباست و هم به نام خانوادگیت میاد عزیزم امیدواریم که تو هم از داشتن این اسم لذت ببری دورت بگردم . بابا مسعود جون مرتب تورو  السای بابا  صدا میزنه و حسابی قربون صدقه ت می...
2 آبان 1394