این روزها ...
زیر آفتاب پاییزی نشسته ام و فکر میکنم
فکر میکنم
دمادم به تو فکر میکنم دخترکم . به آمدنت . به بودنت . به بوی تنت . به اینکه چه میشود و روزهای آینده چگونه میگذرد ! دست روی شکمم میکشم و باهات حرف میزنم میشنوی دخترکم؟ امیدها و آرزوهامو میشنوی؟ خوابهای طلایی که برای آینده ات میبینم رو تو هم میبینی ! ؟
لبخند میزنم و فکر میکنم چه خوب است که آمدی چه خوب است که هستی و زندگیمان لبریز نور و عشق شده پر از شادی اصلا انگار زندگیمان رنگین کمان شادیها شده... من و بابامسعودجون روزها رو میشماریم و دقیقه ها رو خط میزنیم به شوق دیدن تو دختر بی نظیر . هر روز واسه سلامتیت از ته دل دعا میکنم هر روز خدا رو به همه مهربونیا قسم میدم که تو غنچه خوشبوی باغ زندگیمون سالم و صالح باشی تا همیشه عاشق و شاد باشی تا همیشه مهربان باشی و مهربانی ببینی تا همیشه ...
آرزو میکنم که روزی با شادی و لبخند و سلامتی این دلنوشته رو بخونی قند و عسل من .
❤خدای مهربونم خانوم کوچولومو بهت میسپارم چرا که تو بهترین نگهبان و سرپرستی❤