الساالسا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
سورنسورن، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

السا و سورن

سورپرایز زایمان

1394/12/1 20:30
نویسنده : مامان کیمیا
687 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه بیست و هفتم بهمن ماه نود و چهار:

سی و پنج هفته و پنجمین روزبارداری همه چی طبق بقیه روزا بود حتی میشه گفت سرحال تر بودم و هیچ درد و بی تابی نداشتم ظهر واسه ناهار یه ته چین مرغ حسابی خوردیم بعد هم  رفتیم تو اتاق یه چرت بزنیم قرار بود ساعت سه و بیست دقیقه مسعود رو بیدار کنم که بره فوتبال ... خوابم برد یهو چشم باز کردم دیدم ساعت سه و ربع شده با دست زدم به مسعود گفتم عزیزم دیرت نشه گفت بذار ده دقیقه دیگه چرت بزنم تو رو خدا 😴 منم برگشتم به اون یکی پهلوم یکی دو دقیقه که گذشت احساس کردم یه چیزی مثل یه بادکنک کوچولو پایین شکمم ترکید و یهو یه آب داغ با فشار زیاد ازم خارج شد اول فکر کردم خون ریزی کردم وحشت کردم دست زدم دیدم آبه بعد بلند گفتم مسعود مسعود پا شو کیسه آبم پاره شد اون بنده خدا هم وحشت زده یه متر پرید بالا . دیگه به سرعت نور لباس پوشیدیم مامان و بابا سریع اومدن دم در هی دلداری میدادن دیگه خلاصه به طرز فجیعی همه جا پرررررررر از آب شده بود منم سریع رفتم تو کوچه هوا خیلی عالی بود ابری یه باد خنک میوزید و نم بارون 😊 کوچه هم خلوت بود اونجا فقط از ته دل دعا میکردم که السا سالم باشه ... خیلی حال غریبی بود پر از هیجان و ناباوری و اضطراب و ... رفتم دوباره زنگ خونه رو زدم حالا نگو که اون سه نفر خجسته و خرم دارن دم در دستشویی با من حرف میزنن و دلداریم میدن که نترسم  منم تو کوچه حیروون 😅 دیگه با سرعت هرچه تمام تر خودمونو رسوندیم به بیمارستان یهو گریه م گرفت پرستارا رو التماس میکردم تو رو خدا بیایین همه کیسه آبم خالی شد من هنوز هفته سی و ششم خیلی زوده واسه زایمان 😢 هر کی میدیدم واسم دعا میکرد و دلداری میداد از بس حالم عجیب بود ... دستگاه بهم وصل کردن گفتن انقباضات شروع شده و ضربان قلب بچه رو چک کردن خدارو شکر نرمال بود دیگه خیالم راحت بود هی صدای قلب بالای سرم پخش میشد تا یه کم صدا ضعیف میشد سریع دادم میرفت تو هوا 😁 ولی حالم خیلی خوب بود نه دردی نه چیزی فقط هیجان و هیجان و هیجان !  دستگاه سونو رو آوردن تو سونو دیدن السا برگشته به پا 😐 واسه همین سریع دستور سز اورژانسی دادن اونقد سریع همه چیز اتفاق میافتاد که بیشتر شبیه یه خواب بود تا واقعیت انگار یه فیلم رو زده بودن رو دور تند !!! منتظر بودم از خواب بیدارم کنن با ناباوری رفتم تو اتاق عمل همه جا سبز سبز پر از دکترای  ماسک زده  پر از ترس پر از وحشت همه هی میپرسیدن چی شده باید واسه یکی یکی توضیح میدادم دلم میخواست داد بزنم تا بشنون واقعا حوصله نداشتم به همه بگم چی شده ... دلم میخواس تموم بشه فقط
باور کردنی نبود من تو اتاق عمل لحظه به لحظه نزدیکتر به زایمان و تموم شدن بارداری ! یه خانوم جوون که آرایش زیادی داشت اومد واسه بیهوشی لبخند میزد و ازم میپرسید چه جوری با مسعود آشنا شدم و متولد چه سالی ام و ... گفتن چون ناهار سنگین خوردم باید از کمر بی حس بشم نشستم و گردنمو شل کردم رو شکمم و آخرین بار السا رو تو شکمم دیدم چقد حس جالبی بود پاهام داغ داغ شد السا تکونای محکم میخورد خانومه مرتب در مورد آشنایی من و مسعود و عشق و عاشقی میپرسید و من فقط به فکر سلامت السا بودم ... وحشت زده بودم. یه پرده آبی کشیدن جلو چشمام و داشتن شکممو میشستن یهو گریه م گرفت شروع کردم به داد زدن و گریه اصلا دست خودم نبود شاید یه راهی واسه تموم شدن ترسام بود نمیدونم ... داد میزدم من بی حس نیستم تورو خدا شکممو نبرین تورو خدا ... یهو یه صدای خیلی آروم گریه تو اتاق پیچید صدای یکی اومد چه خوشگله ماشااله حالا دیگه گریه م از ترس نبود از شوق زیاد بود هق هق میزدم گریه السا هم شدید شد یهو با همه زورم داد زدم سلام السا جونم دخترنازم خوش اومدی ماه پیشونی من ... السا آروم شد پرستارا با خنده میگفتن چطور با صدای مامانش آروم شد بعدم آوردن به صورتم چسبوندنش دیگه یادم نیست چی شد فقط صدا میشنیدم فقطططط صداهای مبهم یهو یکی محکم به طرز وحشتناکی نوک سینه مو پیچوند از درد به خودم پیچیدم بعدا فهمیدم اون حرکت واسه بهوش اومدنم بوده ! با بی رمقی گفتم وحشی وحشی وحشی تو آدم نیستی حیوون 🙈 دوباره فقط  صدا فقط صدا فقط صداهای مبهم یهو احساس کردم پرستارا دارن منو میبوسن تو دلم گفتم چه مهربون شدن یهو 🤔 چشممو با بی حالی باز کردم دیدم مسعوده ❤️ اومده تو ریکاوری داره هی منو میبوسه مرسی عشقم مرسی عشقم یه دختر سالم و قشنگ 😍 بعدم عکس السا رو تو گوشیش بهم نشون داد باورم نمیشد همه چی تو چشم بهم زدن گذشت اون لحظه واقعا شیرینترین قسمت همه ماجرا واسم بود! زیر لب فقط میگفتم خدایا شکرت . خدایا شکرت . خدایا شکرت

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

biiitaaa
20 اسفند 94 21:42
مادر يعني : معرفت ، گذشت ، محبت . . .با وبلاگتون خيلي حال کردم بقول خودمونيا دمتون گرم واقعا وبلاگ محشري دارين اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت به سايت ماهم سري بزني شايد به دردتون بخوره يروزي