الساالسا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
سورنسورن، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

السا و سورن

سبز 💚

عزيزكم امروز صبح با كلي مداد رنگي و خودكار مشغول بازي بودي . (خط خطي كردن و نقاشي و بازي با رنگها از محبوب ترين كارها واسه شماست)  ️ وقتي حسابي سرت گرم بود چند تا رنگ سبز از روشن تا تيره رو كنار هم چيديم و ازت پرسيديم السا جون اين سبزِ روشنه اين يكي چي ؟ شما هم با ذوق گفتي سبزِ خاموش خلاصه كه تا چند ساعت حسابی به این جواب بامزه میخندیدیم و قربون صدقه شیرین زبونیت میرفتیم ️ ️ ️ ...
29 فروردين 1397

دو سالگی

دلبندم دخترک شیرینم دوسال از اومدنت به خونه پر از عشق ما میگذره دوساله شدی عزیزکم مهربانتر از آسمان و زیباتر از باران اومدی تو روزهامون . عاشق جنب و جوش و دویدنی و از هر فرصتی برای دویدن و حتي بالا رفتن از ديوار راست ! استفاده ميكني  وقتی هم تو بازی دنبالمون میدوی مرتب میگی وایسااا وایساااا کلمات زيادي رو به خوبي تلفظ ميكني و وقتي جايي ميري و كسي رو ميبيني به شيريني هر چه تمام تر میگی سلام ️ رنگها رو به خوبی میشناسی و اسمشون رو میگی مخصوصا آبی و قرمز و صورتی از رنگای محبوبته و به سبز هم با مهربونی میگی سبز نازه کارتون مورد علاقه شما پوکویو و ماشا ست و با لذت میبینی . غذای محبوبت هم که ماکارونیه و هر وقت ازت میپرسیم چی میخوری فو...
27 بهمن 1396

عزیزکم ❤️

نصف شب از خواب بیدار شدی دست کشیدی رو صورتم و آروم گفتی مامان ! گفتم جونم عزیزم گفتی آب پاشدم رفتم تو آشپزخونه لیوانتو برداشتم و فكر ميكردم كه ديگه بدخواب شدی و باید کلی بیدار بمونیم سریع آب آوردم دیدم همینجور آروم تو رختخواب نشستی آب رو خوردی و گفتی ممنون ❤️ و باز دراز کشیدی و چشمای قشنگت رو بستی . شاید هیچ وقت فکرشو نمیکردم که انقد زود ببینم این رفتار و راحت خوابیدنت رو  . تو کی آخه انقد بزرگ شدی نور چشمم ؟😍
22 دی 1396

آقا مسعود بیا

دختر قشنگم امروز ظهر وقتی داشتیم ناهار میخوردیم بابامسعود رفت تو آشپزخونه تا چنگال اضافی بیاره یهو شما ادای منو درآوردی و بلند گفتی آقا مسعود بیا ️ ️ ️ ️ نمیتونی حال ما رو تو اون لحظه تصور کنی قلبم لبریز شوق شد و تا چند دقیقه مرتب ازت میخواستیم تکرار کنی و کیف کنیم این لحظه قشنگ ارزش هزاران بار ثبت شدن رو داره السای من...
2 آذر 1396

اولین کلاس 😍

امروز برای اولین بار با السا خانوم رفتیم کارگاه آموزشی مادر و کودک مصادف شده بود با روز جهانی کودک لحظه لحظه اونجا بودن واسم لذت بخش بود دیدن تو وقتی که از ته دل قهقهه میزدی و میرقصیدی و دست میزدی منو مست میکرد مربی خوب کلاس خاله نجمه همش بهم میگفت که السا مامانشو حسابی ذوق زده کرده وقتی با اولین معلمش روبه رو شده ️ با کلی بچه های همسن و سالت نشستی و عدسی خوردی و کلی آهنگ و قصه قشنگ شنیدی ، امروز تو ذهنم واسه همیشه میمونه اگرچه باز هم تکرار میشه اما اولینها همیشه یه مزه دیگه داره قربون قد و بالات بشم السا جانم...
17 مهر 1396

هجده ماهگی الساخانوم ❤️

عزیزدلِ مامان ️ شيرين ترين هديه خداوند شما هجده ماهه شديد يك سال و نيم سخت اما بي نهايت شيرين با شما گذشت خدارو شکر که سالم و بسیار باهوشی به خوبی متوجه حرفهای اطرافیان هستی . غذای مورد علاقه شما آبگوشته که بهش نه نمیگی بعد هم املت و بستنی که خیلی دوس دارین همینطور شیر و شیرموز و ماست ، توت ، توت فرنگی و آش هم از علایق شماست اما با برنج رابطه خوبی نداري . اعضای بدن رو به خوبی میشناسی و اسم میبری مثل گوش چشم پا دست و... صدای بیشتر حیوونا رو درمیاری و اسمشونو میگی حیوان مورد علاقه شما اسبه و هر روز تكرار ميكني تا حالا چند بار اسب رو از نزدیک دیدی و نوازشش کردی و چندتا عروسک اسب داری . بعضی کلمات که تا امروز میگی و قند تو دل ما آب میشه : مامای...
27 مرداد 1396

يكسالگی السا جان ❤️

قشنگم ️ شما یکساله شدی چقدر زود و در کنار تمام سختی ها و شب بیداریها و دشواریها چقدر شیرین چون عسل ️ عجیبه که از روزی که یک دخترک سه کیلویی و کوچک بودی و مدام شیر میخواستی حالا به دلبر یکساله ای تبدیل شدی که راه میروی میرقصی و غذا میخوری و خونه رو در چشم به هم زدنی بهم میریزی قربون قد و بالات بشم من نازم ما تورو برای مهربونی و عشق و صلح پرورش میدیم  هیچ وقت فراموش نکن که مامان و بابا عاشقانه دوستت دارن در هر شرایطی 💞 ...
27 بهمن 1395

سورپرایز زایمان

سه شنبه بیست و هفتم بهمن ماه نود و چهار: سی و پنج هفته و پنجمین روزبارداری همه چی طبق بقیه روزا بود حتی میشه گفت سرحال تر بودم و هیچ درد و بی تابی نداشتم ظهر واسه ناهار یه ته چین مرغ حسابی خوردیم بعد هم  رفتیم تو اتاق یه چرت بزنیم قرار بود ساعت سه و بیست دقیقه مسعود رو بیدار کنم که بره فوتبال ... خوابم برد یهو چشم باز کردم دیدم ساعت سه و ربع شده با دست زدم به مسعود گفتم عزیزم دیرت نشه گفت بذار ده دقیقه دیگه چرت بزنم تو رو خدا 😴 منم برگشتم به اون یکی پهلوم یکی دو دقیقه که گذشت احساس کردم یه چیزی مثل یه بادکنک کوچولو پایین شکمم ترکید و یهو یه آب داغ با فشار زیاد ازم خارج شد اول فکر کردم خون ریزی کردم وحشت کردم دست زدم دیدم آبه بعد بلند...
1 اسفند 1394

دلنوشته

دختر قشنگم  نمیدونم دقیقا چه روزی میایی نمیدونم تا کی باید انتظار دیدن صورت ماهتو بکشم نمیدونم این انتظار تا کی ادامه داره فقط میدونم هر لحظه رو دارم به شوق بوییدن و در آغوش کشیدنت میگذرونم هرثانیه که میگذره بی قرار به نزدیک شدنت فکر میکنم . و چه آرامشی واسم با ارزش تر از اینکه بتونم تو رو صحیح و سالم ببینم ؟ چه شادی ازین بیشتر؟ چه هدیه ای از این با ارزش تر؟   به امید خدا هر روز که قسمتت باشه با سلامت کامل قدم به این دنیای رنگارنگ میذاری . بی صبرانه منتظرتم پرنسس کوچولوم 
12 بهمن 1394