سورپرایز زایمان
سه شنبه بیست و هفتم بهمن ماه نود و چهار: سی و پنج هفته و پنجمین روزبارداری همه چی طبق بقیه روزا بود حتی میشه گفت سرحال تر بودم و هیچ درد و بی تابی نداشتم ظهر واسه ناهار یه ته چین مرغ حسابی خوردیم بعد هم رفتیم تو اتاق یه چرت بزنیم قرار بود ساعت سه و بیست دقیقه مسعود رو بیدار کنم که بره فوتبال ... خوابم برد یهو چشم باز کردم دیدم ساعت سه و ربع شده با دست زدم به مسعود گفتم عزیزم دیرت نشه گفت بذار ده دقیقه دیگه چرت بزنم تو رو خدا 😴 منم برگشتم به اون یکی پهلوم یکی دو دقیقه که گذشت احساس کردم یه چیزی مثل یه بادکنک کوچولو پایین شکمم ترکید و یهو یه آب داغ با فشار زیاد ازم خارج شد اول فکر کردم خون ریزی کردم وحشت کردم دست زدم دیدم آبه بعد بلند...