تولد آقا سورن
از هيجان و فكر و خيال نتونستم شب خوب بخوابم صبح ساعت شش چشمامو با ديدن قيافه معصوم و خواب السا جون باز كردم كلي باهاش صحبت كردم و نوازشش كردم با اشك ازش خداحافظي كردم و بهش قول يه عالمه روزاي خوب دادم ، عمه صفورا و محبوبه و حبيبه هم بيدار شدن و بذوقه مون كردن تا بريم كاراي بستري رو انجام بديم همراه بابا مسعود راهي بيمارستان شديم . ساعت هفت بيمارستان ارجمند بوديم دل تو دلمون نبود اتاق رو انتخاب كرديم و كلي فرم پر كرديم بعد لباسامو عوض كردم و راهي اتاق عمل شدم چه احساس عجيبي چه هيجان غير قابل توصيفي ... السا جانم تو اين لحظه ها همش چهره قشنگت جلو چشمم بود و به واكنشت فكر ميكردم وارد اتاق عمل كه شدم يهو ترس وجودمو گرفت و با اصرار خود...